بدون تو
Part 1
این داستان از واقعیت نوشته شده
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و با چشایی که تار میدیدن به سوی بالکن اتاقم رفتم هوا خیلی خوب بود ولی چون امروز اولین روز دانشگاهم بود باید سریعتر آماده میشدم رفتم داخل حموم اتاقم و تو وان چند دقیقه دراز کشیدم حس فوق العاده ای داشت و از حموم در اومدم موهام که نصف کمرم با رنگ زرد بود را شونه میکردم و بستم خط چشمی کنار چشمای سبزم کشیدم و لباسی مشکی که دیشب خریده بودم پوشیدم و مقنعه رو تو کیفم گذاشتم تا وقتی رسیدم دانشگاه بزنم وسایلم از قبل آماده کرده بودم و از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم مامان و بابام و آجی کوچیک قشنگم دور میز داشتن صبحانه میخوردن غرق تماشاشون بودم که بابام یک دفعه اومد گفتم گونمو نوازش کرد بغلم کرد و گفت ماریا قشنگم باورم نمیشه که دختر کوچیکم الان برا خودش خانومی شده اسمم یکم عجیب و تازه بود بابام از رمانی که میخوند و خارجی بود از این اسم خوشش میومد ولی موقعی که بدنیا اومدم این اسم نبود و اسم دیگه ای داخل شناسنامه ام گذاشتن و بعد که ثبت شد بابام این اسمو گذاشت مامانم با خوشحالی سمتم اومدو گفت چه جذاب شدی دکتر خانوم ببین عزیزم این دانشگاه موقته خودت هم میدونی یک چند مدت دیگه یعنی ۵ آذر ۱۳۸۳ میری ادامهی تحصیلات رو هلند ادامه میدی بعد اگه دوست داشتی برگرد عادت مامانمو درک نمیکردم چرا باید همیشه سالم میگفت یه امسال میگفت کافی بود مونده بودم تو دانشگاه یعنی فقط من ۱۶ سالمه به احتمال زیاد من بابام به دلیل مدیر بودن تو یک بخشی جزو پولدای تهران بود بابام همیشه نصف پول کارشو به نیازمندان کمک میکنه و خب تو این دوره سخت واسه من یک معلم خصوصی گرفت تا یک سال زودتر دانشگاه برم از ابتدایی تا همین الان مدارس خصوصی خیلی گرون فرستادم منم بخاطر اون تصمیم گرفتم دکتر بشم من به هنر خیلی علاقه داشتم بابام حتی ورزش و هنر و موسیقی هم پیش استادان خوبی گذاشتم دلم میخواد زودتر جبران کنم اون زمان همه به بابام میگفتن کلاه بردار چون یه خونه چند طبقه بزرگ پر امکانات و با حیاط و پارکینگ بزرگ و باغ دار و ماشین خارجی داره درکشون نمیکردم بابام واسه اینا خیلی زحمت کشیده بود ولی چرا هیچکس نمیدید و حتی اگر اینا هم نمیدونستن بخاطر لباس های گرونش و گوشیش درباره اش حرف میزدن بابام با خنده گفت چرا خشکت زده ما نمیخوایم بریم دانشگاه ها لبخندی زدم و رفتم سوار ماشین مامانم یه زمان دکتر قلب بود و مامانم از خانواده پولداری بود من همیشه آرزو داشتم طعم غذاهای مامانمو بچشم ولی مامانم به دلیل مشغله ها و ایناش حتی الان که دکتر نیست هم کلی کار داره و بخواتر همین همش غذاهای آشپز میخورم و همیشه قیافه های خدمتکارا میبینم تو همین فکرت بودم خواهرم گفت رسیذیما باور کن هیچکدوم ما نمیخوایم به جز تو بریم دانشگاه سریع از ماشین در اومدم با همه خداحافظی کردم و خب بعد از سلام و احوالپرسی با مدیر فهمیدم یک نفر دیگه هم عین من موقت اینجا و دقیق تو دانشگاه و کشوری که میخوام برم هست تعجب کردم و یاد اومد بابام کار بچه یکی از همکاراش هم در این باره انجام داد پس بخاطر همین بود خیلی استرس داشتم و تموم مدت حتی شال هم سرم نبود پدر مادر من درباره لباس کاریم ندارن که مدیر قبل از اینکه در بیام گفتم گلم مقنعه اتو فراموش کردی تا بهت بدم که سریع گفتم نه زدمش مدیر آدم شوخی بود و خندید گفت حالا میتونی برم طبقه بالا کلاس سوم ممنونیم گفتمو رفتم بالا آخرا نشستم انگار همه اومده بودن گفتم چه خوب جفتی ندارم که یه پسری وارد شد و دید جای خالی نیست درمونده نگاه میکرد که چشمش به جفت من خورد از استرس داشتم میمردم پسره قطعا دیوونه بود چون خیلی شیش میزد سرمو پایین انداختم که دیدم دنبال دوستاشو نفس عمیقی کشیدم داشتم وسایلمو در آوردم که یکدفعه صدای خیلی قشنگی به گوشم خورد تا پشتو نگاه کردم چشم به چشم شدیم چشاش خیلی آبی قشنگی بود لبااش هم خیلی قشنگ بودن و موهاش هم عین من زرد بود ولی روشن تر که یکدفعه گفت آممم سلام خوبین ببخشید مزاحم شدم من تازه اومدم هرچی گشتم جای خالی پیدا نکردم اجازه میدین اینجا بشینم اگر هم نه یک فکری میکنم گفتم سلام نه موردی نیست راحت باشین لبخندی زد و گفت ممنون نشست که پرسید قصد بی ادبی ندارم ولی چون پیش هم میشینم دوست دارم آشنا بشیم اگر موافق هستین چه خوب گفتم موافقم «من فامیل نمیگم چون از این داستان واقعی هست» من گفتم ماریا...... هستم و لبخند زد گفتم خوشبختم من هم آرین..... هستم منم عین خودش لبخند زدم و گفتم خوشبختم دست دادیم بعد کلاس شروع شد به درسهای استاد گوش دادم و یادداشت برداری هم کنارش میکردم بعد استاد گفت واسه امروز دیگه کافیه مرخصین من بلند شدم و رفتم به سمت بوفه هیچکس نبود که پیشم بشینه و همه اکیپ اکیپ باهم بودن دلم گرفت حتی پسره اسم چی بود آرین هم درگیر حرف زدن بود وگرنه میرفتم پیش اون که دختری گفت سلام تنها نشستی موردی نیس پیشت بشینم گفتم نه گفت دوستی چیزی نداری اینجا گفتم نه من بابام با اینکه کنکور جزو ۱۰ نفر اول بودم بجای دانشگاهی که ایران برم گفت خارج که بتونی کار کنی که یادم اومد دختره هنوز پیشمه گفت من هم اینجا دوستی ندارم خیلی چشات قشنگن نگاه چشاش که کردم خیلی خاص بودن ولی یکیش لنز بود معلومه چشاش لنزی که گذاشته بود سبز بود چون اون یکی چشمش که لنز نبود سبز بود ولی سبز سبز نبود یه حالت آبی تهش داشت که گفتم ممنونم چشمای تو که زیباتره ولی چیزی نظرمه جلب کرده چرا یک چشمتون لنزه ناگهان گفت لطفا به کسی نگو صداش خیلی نازک بود انگار بچه بود سریع تو چشماش اشک جمع شد گفت من در اصل هتروکمیا دارم ولی لنز میزارم رو اون چشم گفت این رازو به کسی نگو گفت نه نمیگم پس بیا دوست بشیم اسم من ماریا اسم تو چیه اسم من.....