تصویر هدر بخش پست‌ها

دارک بلاگ 🖤✨

هر کار عشقتون کشید بکنین.

لباس با طرح عشق

| Saya☆゚

 

 

توی یک شرکتی که داشت ور شکسته میشد مدلینگ بودی🚶‍♀️ و امروز مدیر شرکت اقای پارک یک جلسه گذاشت که همه کارمندها و کارکنان های شرکت اومدن توی این جلسه🤗. مدیر پارک: خیلی ممنون دوستان که اومدین به این جلسه🙏. میدونم که همه شماها برای این شرکت سنگ تموم گذاشتین و واقعا ازتون ممنونم 🙏و اینکه قراره شما ها رو به شرکت برادر بزرگ ترم بفرستمتون🙂. همه خوشحال شدن چون همه میدونستن که برادر اقای پارک یک مرد جذاب😍 و مهربونه😇 پس خیلی ازش تشکر کردن ولی تو تا به حال برادر اقای پارک رو ندیده بودی😐. قرار بود که پس فردا برید شرکت جدیدت و اونجا مدلینگ بشی. اومدی خونه و موبایلت رو چک کردی.📱 جانی دوست صمیمیت که توی شرکت با هم کار میکردین بهت پیام داد و گفت فردا بیا خونم با هم یکم حرف بزنیم😉. تو هم قبول کردی.👍*فردا صبح* زنگ در رو زدی.‌جانی با چهره خندون در رو روت باز کرد😄 و تو رو دعوت کرد به داخل. رفتین نشستین. جانی:ا/ت تو تاحالا برادر اقای پارک رو دیدی؟🤔 تو: نه چطور؟🤨 جانی: اها بهتر چون پسر خیلی بدیه من از نزدیک دیدم خیلی اعتماد به نفسش زیاده😒. تو اینجوری خیلی کنجکاو شدی که بدونی اون مدیر جدیدت کیه🤔 چرا جانی فقط در مورد اون بد حرف میزنه؟😑 پرسیدی: جانی اخه همه دارن در موردش به خوبی حرف میزنن تو میگی ادم بدیه؟😶 داستان چیه اخه؟😐 جانی سکوت کرد🤐 و بعد گفت: اخه من و اون توی یک دبیرستان درس خوندیم خیلی دختر ها رو به خودش جذب میکنه فقط از این بدم میاد.😤 تو: خب بگو کینه گذشتست.😉 اما بدون نباید کار با مسائل شخصی قاطی شه....🙂 خلاصه که اینقدر حرف زدین تا شب شد و منتظر بودی تا فردا بشه *فردا صبح* لباست رو پوشیدی و جانی قرار بود بیاد دنبالت و باهم برین. وقتی رسیدین شرکت قرار بود تمام کارکنان های مدیر خودت با مدیر جدیدت حرفی بزنن تا مدیر جدیدت باهاشون اشنا بشه😊. از منشی پرسیدین: اقای پارک هستن ما برای مصاحبه اومدیم🙂. منشی: ایشون یه جلسه مهم دارن الان میان هر موقع اومدن بهتون خبر میدیم😁. استرس داشتی و هر پاتو روی زمین میکوبیدی که جانی دستت رو گرفت👐 و گفت: چرا میترسی فقط باید چاخ سلامتی کنی همین.😉 اینجوری خیالت راحت شد جانی همیشه ارومت میکرد. یهویی یک مرد خوش تیپ و با موهای خوشگل اومد بیرون که همه کارکنان زن اومدن سمتش😶 درحدی بود که دیگه حراصت رو اوردین😐. تو به جانی گفتی: خودشه؟😟 جانی: اره اصلا هم عوض نشده.😒 اخر مدیر جدیدت تونست بره توی اتاقش. بعد از چند تا مصاحبه مدیر جدیدت هم تو و هم جانی رو خواست که بیاین تو.🚶 در زدین یکی گفت: بیا تو. وقتی وارد شدین مدیر صورتش سمت پنجره بود و نمیتونستی چهرش رو ببینی که جانی گفت: به به اقای جیمین جذاب 😒. که جیمین جانی رو شناخت و صورتش رو برگردوند. رفت و جانی رو بغل کرد🫂 و احوال پرسی کردن تا این لحظه حضورت رو حس نکرد که اخر جانی تو رو معرفی کرد: جیمین این دوست صمیمیم ا/ت هست😊 مدلینگ برادرت😉. صورتش رو طرف تو کرد. تو هم نگاش کردی و به احترامش تعظیم کردی. جیمین هم گفت: الکی نیست که برادرم مدلینگتون کرده واقعا جذابین😏. تو هم تشکر کردی.🙏 جانی: جیمین ول نمیکنی دلبری بازی هات رو.🤦 جیمین هم خندید😂 و با هم سه تایی نشستین و حرف زدین و بعد از چند دقیقه جیمین هر دوتا تون رو استخدام کرد.😉*فردا صبح* لباست رو پوشیدی. جانی قرار بود بیاد دنبالت. وقتی رسیدین شرکت قرار بود که شما کارمند های جدید با مدیر جدیدتون یه گفت و گویی داشته باشین.🙂 از منشی پرسیدی: ببخشید اقای پارک اینجان؟🤔 منشی:بله ولی ایشون یه جلسه مهم دارن وفتی اومدن بهتون خبر میدم🙃. تو و جان نشستین. اینقدر استرس داشتی که پاتو هی به زمین میزدی که جان دستت رو گرفت: ا/ت نترس فقط گپ دوستانه هست دیگه.😉 اروم تر شدی😊. جان همیشه تو رو اروم میکرد. یهو یک پسر خوشتیپ و مو خوشگل از اتاق جلسه اومد و همه کارکنان دختر دورش جمع شدن. تو: خودشه؟ 😟جانی: اره خودشه اصلا هم عوض نشده. 😒اخر مدیر جدیدت تونست بره اتاقش. بعد از چند نفر شما دوتا اخرین نفر بودین که مدیر هر دوتاتون رو خواست. در زدین. مدیر: بیا تو. وقتی وارد شدین صورت مدیرت سمت پنجره بود و دید نداشت که جانی اخر حرف زد: به به جیمین جذاب.🙂 جیمین جان رو از صداش تشخیص داد و برگشت و محکم بغلش کرد🫂 و احوال پرسی کردن و تا اون لحظه مدیرت حضورت رو حس نکرد که اخر جانی گفت: دوست صمیمیم ا/ت مدلینگ برادرت.😊 جیمین تو رو دید. تو به نشونه احترام خم شدی و اون هم این کار رو کرد. جیمین: الکی نیست برادرم شما رو مدلینگ کرده. شما واقعا جذابین😍. تو هم تشکر کردی و سه تایی حرف زدین و اخر هم استخدام شدین.😁امروز قرار عکاسی با مدلینگ ها بود📸 و چون جانی مسئول عکاسی بود تو و جانی رفتین و اماده شدین تو یک لباسی پوشیدی 👗که به جرات میشه گفت که عین پرنسس ها شده بودی🤩. میکاپر ها هم ارایشت کردن و جانی منتظرت بود. وقتی اومدی خمار بهت نگاه کرد.😍 جانی: وای خدایا ا/ت خودتی؟😳 تو: جان خودمم نمیخوای عکس بگیری؟😂 جان: اوو اره اصلا یادم رفت چرا اینجام.😅 از طرفی چون کارمند های جدید وارد شرکت جیمین شدن جیمین داشت به همه کار های کارمند های جدبدش نگاه میکرد که اخر سر اومد سمت آتلیه عکس که تو و جان اونجا مشغول بودن. جان داشت ازت عکس میگرفت که جیمین تو رو دید.👀 دست به قلبش زد🫀. انگار با دیدنت قلبش داشت از جاش کنده میشد اومد و یه گوشه بهت زل زد.🙂 جان بهت گفت: ا/ت حالا به اون دیوار نگاه کن. دقیقا به همون دیواری که جیمین بود اشاره کرد 👉تو جیمین رو دیدی که داره به طرز عجیبی نگات میکنه تو هم نگاش کردی.😍 جان: وای ا/ت چقدر قشنگ نگاه میکنی خب تموم شد.. ا/ت ... که جان برگشت و دید که جیمین داره همینجوری به ا/ت نگاه میکنه. جان: اها داشتی به جیمین نگاه میکردی.😒 انگار داشتین شما دوتا با چشمهاتون باهم حرف میزدین👁 که یهو جان محکم دست زد👏 و شما رو از خواب رویاییتون بیدار کرد.😳 جان: اگه این نگاه های مَکوش مرگتون تموم شد ا/ت برو لباست رو عوض کن.😖 و همینجوری که داشتی میرفتی جیمین گفت: کمک نمیخوای🙂 که تو میخواستی جواب بدی جان گفت: من خودم کمکش میکنم نگران نباش.😒رفتی اتاق پرو و لباست رو عوض کردی که یکی در زد. جیمین بود از صداش تشخیص دادی. جیمین: ا/ت منم در رو باز میکنی.🙂 تو بعد از لباس پوشیدنت در رو باز کردی. جیمین اومد داخل( ذهن های منحرف خاموش🤣😐) جیمین: تو واقعا زیبایی من برای یه مسابقه طراحی لباس شرکت کردم میخوام تو مدلینگش باشی🥲. تو خیلی خوشحال شدی و گفتی: جانی عکاس میشه؟🤔 جیمین: اره اما نیاز نیست اینقدر به جانی بچسبی باشه شاید عکاس عوض شد معلوم نیست😉. بعد جیمین رفت اروم چون اونجا پرو خانوم ها بود و مردها حق رفت و امد به اونجا رو نداشتن😬. توی راهرو که جیمین داشت میرفت جانی مچش رو گرفت: جیمین با ا/ت چی کار داشتی؟🤨 جیمین: شاید اصلا حرف خوصوصی بود تو چیکارشی؟😠 جان: هی درست حرف بزن اصلا ا/ت نامزدمه.😏 جیمین: واقعا؟😳 جان میخواست جواب بده که تو اومدی و گفتی: نه جانی من کی با تو نامزد کردم.☹ جانی: ا/ت داری چی میگی جیمین بهت چی گفت؟😠 تو: جیمین داره یه لباس طراحی میکنه گفته که من مدلینگش باشم برای مسابقه همین.😐 جانی: جیمین میمردی بگی اینو؟😠 جیمین: دوست داشتم بین منو ا/ت بمونه😎. تو: جان میشه بس کنی😤 لطفا و جان از اونجا با عصبانیت رفت.😡*از دید جیمین* رفتم تو اتاق. واقعا دوست داشتم ا/ت مدلینگ باشه چون فقط میتونم از اون الهام بگیرم🙂. برای هر طرح باید اسمی باشه منم خیلی فکر کردم و اسم خیلی خوبی پیدا کردم👌.ا/ت اندام خوبی داشت پس هر لباسی بهش میومد و تصمیم گرفت لباس یکم گشاد براش طراحی کنم🥲 چون دوست نداشتم اندامش معلوم شه خودمم نمیدونم چرا؟😪 انگار سرش غیرتی شده بودم مخصوصا اون موقع که جانی موچم رو گرفته بود. 😤صبح و شب فقط داشتم طراحی میکردم فقط و فقط بخاطر ا/ت.😍 اون حرفی هم که قبل از اینکه به ا/ت بگم اصلا توی اون مسابقه ثبت نام نکردم 😂ولی شانس اوردم یه جا بود.😪 خلاصه که وقتی ا/ت رو توی شرکت با لباس های رنگارنگ میدیم🙂 اخر فهمیدم کدوم رنگ بهش میاد.😉 اخر سر بعد از یک هفته تونستم یک لباس خوب براش طراحی کنم ☺ولی خب ا/ت میخواست که جانی عکاس باشه و من اصلا نمیخواستم ولی خب نمیخوام ا/ت بخاطر سلیقه و گذشته من اذیت بشه.😔 پس تصمیم گرفت جانی عکاس باشه.😒طرح لباس رو دادم به خیاط و تا دو هفته طول کشید تا اومد و امروز قرار بود از ا/ت جانی عکس بگیره ولی خب منم رفتم اونجا🥲. وقتی رفتم ا/ت نبود و جانی داشت وارد اتلیه عکس میشد که منو دید و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ 🤨من: مثلا من مدیر اینجا تو نباید بهم دستور بدی.😠 جانی: نکنه بخاطر ا/ت اومدی؟😒 داشت عصابم خورد میشد پس حقیقت رو گفتم: اره من بخاطر ا/ت اومدم اصلا ا/ت رو دوست دارم🥲 میخوای چیکار کنی؟😈 جانی گفت: ا/ت برای منه حواست باشه😠 که ا/ت اومد🚶‍♀️. منو جان ساکت موندیم.ا/ت: چه خبره صداتون تا پایین میاد.😶 که من ا/ت رو دید تو لباس👗. وای چقدر خوشگل شده بود.🤤 اخه چطوری یک دختر اینقدر میتونه کامل باشه؟🥲جانی هم داشت با ا/ت مثل من نگاه میکرد که ا/ت اومد پیشم و گفت: اقای جیمین واقعا لباسی خیلی قشنگی طراحی کردین😍 واقعا دوسش دارم.😇 من: تو هر چی بپوشی بهت میاد.😊 ا/ت هم خندید😅 و جانی اومد و گفت: عا پس من چی؟😶 ا/ت : اووو بیا شروع کنیم.😉* از زبان خودت فرزندم* تو تمام حرف های جانی و جیمین رو شنیدی 👂ولی قلبت جیمین رو قبول کرد🫀 ولی تصمیم گرفتی فعلا به جانی و مخصوصا جیمین چیزی نگی😶 چون اونجوری باز با هم دعوا میکردن 😟ولی تو عاشق جیمین شدی😍 و اون هم همینطور و این تو رو خوشحال میکرد 😇نمیدونی چرا ولی خدا رو شکر کردی که خوب شد شرکت قبلی ورشکسته شد و تو با جیمین اشنا شدیعکس گرفتن تموم شد و عکس رو فرستادن برای مسابقه. خیلی استرس داشتی.😬 بهتون گفتن که عکستون رفت قسمت بهترین عکس ها و باید فردا هم عکاس هم مدلینگ هم مدیر شرکت بیان. خیلی خوشحال شدی😃.*فردا صبح* لباست رو پوشیدی و ماشین شرکت اومده لود دنبالت.رسیدی شرکت جانی بود ولی چیمین نه. به جانی سلام کردی و پرسیدی: جیمین کجاست؟ 😶جان: ا/ت یک سوال بپرسم راستش رو میگی؟😐 تو: اره بپرس.🙂 جانی: تو جیمین رو دوست داری؟😶 نمیدونستی چی بگی که یهو منشی گفت بیاین اقای جیمین توی ماشین منتظرتونه. تو هم رفتی با جانی سوار شدین و رسیدین به مسابقه. هر سه تا تون دور یک میز بودین. مجری: خب دوستان داوران بین ده تا از بهترین طرح ها تونستن بهترین طرح رو انتخاب کنن اسم اون طرح ...... اسمش هست..... لباسی با طرح عشق. همه دست زدن👏 چون تو نمیدونستی اسم طرحتون چیه جیمین گفت بیا بریم طرح ما هست بیا😊. با هم رفتین ولی جانی نیومد جیمین توی راه دستت رو گرفت👐 و تو هم محکم گرفتیش و بهش نشون دادی که توهم دوسش داری🥰 خیلی خوشحال شد😃 و جایزه رو گرفتی. مسابقه تموم شد و جانی گفت: شما دوتا برین خوش گذرونی من نمیام.😔 تو : هی جانی چرا؟😕 جانی: ا/ت شما همدیگر رو دوست دارین دلیل نمیشه مزاحمتون بشم.😔 و رفت میخواستی بری دنبالش که جیمین گفت: ا/ت بزار راحت باشه.😉 قبول کردی و با جیمین رفتی خونه جیمین.😍رسیدین خونه جیمین. تو: وای اقای جیمین خونتون خیلی قشنگه😍. جیمین: دیگه باید بهم بگی موچی.😉 تو: چی؟ 😂جیمین: موچی من دیگه موچی توام😉. تو: خب موچی نمیخوای منو دعوت کنی داخل😂. جیمین تو رو دعوت کرد داخل. خونه جیمین شاهانه بود.🥲 جیمین: بیا بشین چی میخوری؟ تو: نوشابه داری؟😁 جیمین: اره الان میارم.🙃 جیمین نوشابه رو اورد و کنارت نشست. تو: راستی جیمین چرا اسم طراحی رو لباسی با طرح عشق انتخاب کردی؟🤨 جیمین: چون برای عشقم کشیدمش🥰. سرخ شدی. جیمین دید که داری خجالت میکشی و اومد نزدیکت و گفت: دیگه نیازی نیست خجالت بکشی چون دیگه همه باید بدونن که تو برای منی😎. و همینجور که نزدیکت هست ل**ب**ش رو میزاره رو ل**ب**ه***ا**ت. و تورو میبره تو ا**ت**ا**ق**ش بعد

تموم 

اینسری یادم رفت آیدی بزارم عنوانو بزارین تموم...