تصویر هدر بخش پست‌ها

دارک بلاگ 🖤✨

هر کار عشقتون کشید بکنین.

تکپارتی.

| Saya☆゚

 

 

با استرس با دست هام بازی میکردم ؛ قلبم داشت از جا کنده میشد !! دلم میخواست گریه کنم ... ولی نه ! من باید قوی باشم ! با صدای باز و بسته شدن در متوجه اومدن جین شدم . مثل همیشه ، از صورتم خوندم چه حالی دارم و به سمتم اومد : -هه‌می ؟ حالت خوب؟ دستشو آورد جلو که اشک هامو پاک کنه ، دستشو پس زدم ، دختر ... تو میتونی !! +جین ... ما دیگه نمیتونیم ادامه بدیم ! خراب شدن حالشو دیدم ، ولی نمیتونستم هیچ کاری بکنم ! این برام سخت ترین لحظه بود ... _چی... ؟ شوخی میکنی دیگه ؟ +این به نفع هر دوتامونه ... من ... دیگه تورو دوست ندارم ! از امیدوارم بری با کسی که لیاقتتو داره ... یه کسی بهتر از من اشک توی چشاش جمع شد ، عصبی شده بود ، شونه هامو گرفت ... -چجوری تونستی ؟ واقن چجوری تونستی ... ؟ برو بیرون ... برو با کسی که دوسش داری ! از جام بلند شدم و سمت در رفتم ، زیر لب خداحافظی گفتم و از خونه بیرون رفتم ...چند متر از خونه دور شدم ، نمیخواستم گریه کنم ... ولی قدرت قطره های سمج اشک ، از مقاومت من خعلی بیشتر بود ! برای بار هزارم از پدرم متنفر شدم ... خیلی سخته هیچ اختیاری تو زندگیت نداشته باشی ! جینا ... منو ببخش !! مجبور بودم با یکی از سرمایه گذارای شرکت پدرم ازدواج کنم ... کسی که حتی نمیشناختمش.... (:[دوماه بعد] من زیادی مقاوم شدم ! دو ماه بدون جین ... بدون ب|غ|ل کردنش ... چجوری هنوز زندم؟:) به صورت خودم توی آینه خیره شده بودم ؛ هه یونگ آدم بدی نبود ! تو این دو ماه تمام سعیشو کرد دل منو به دست بیاره ... ولی من هنوزم جینو دوست داشتم ... غیر ممکن بود عاشق کس دیگه ای بشم ! پدرم وارد اتاق شد و به خدمتکار ها گفت برن بیرون ، به سمتم اومد : - بازم برا اون پسرع گریه کردی ؟ خودت میدونی با هه یونگ بودن به نفع خودته ... ! خودت میدونی امروز باید چیکار کنی هه می ! پس درست رفتار کن !دسته گل ظریفی رو توی دست راستم گرفته بودم و دست چپم هم توی دست هه یونگ بود...!ایکاش همینجا میمردم... ! اینقدر تو افمارم غرق شده بودم که صدای کشیش منو به خودم آورد : -قبول میکنید ؟ نگاهی به نگاه تهدید آمیز پدرم انداختم . نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم ؛ + نه ! من راضی نیستم ! این ازدواجو قبول نمیکنم ! #دختره ی .... صدای عصبی پدرم بدنمو به لرزه دراورد ...! @آقای لی ! ماباهم حرف زده بودیم ! قرار بود همه چیز طبق برناممون پیش بره ! نگاها از من گرفته شدش و به پدر من و پدر هه یونگ خیره شد که مشغول دعوا شده بودن . آروم گوشه ی سالونو گرفتم و از اونجا خارج شدم .. نگاه خیره ی مردم رو روی خودم حس میکردم . دیدن یه دختر که با لباس عروس ، تنها داره تو خیابون میدوئه اینقدر عجیبه؟:) به سمت پارکی که همیشه با جین میرفتیم ، رفتم . حالا هم اونو از دست داده بودم ، هم به اصطلاح خانوادمو ! یه گوشه پیدا کردم ، روی زمین نشستم و به دیوارد تکیه دادم ... ! سرمو رو پاهام گذاشتم ... ایکاش الان کنارم بودی جین(:! دستیو روی شونه هام حس کردم -اصن خوب نیست عروس روز عروسیش گریه کنه ! سرمو آوردم بالا و با جین مواجه شدم ... با دیدنش نتونستم دووم بیارم بغض توی گلوم ترکید ... +جین...من...مت... شونه هامو سمت خودش کشید و توی آ|غ|و|ش|ش فرو برد...دوباره یادم اومد چقدر معتاد این آ|غ|و|ش بودم ... ! چجوری دوماه بدون اون زنده موندم ؟ -هیییس...خودت میدونی نمیتونم گریه هاتو ببینم ! دیگه نمیزاریم ازم دور بشی ... خودمو تو آ|غ|و|ش رها کردم و اشک هام لباسشو خیس کرد ، ولی ایندفعه ، این اشکا از خوشحالی بود(:

متاسفانه باز یادم رففف و صفحه ام بستم